«نحن نقصّ علیك أحسن القصص بما أوحینا الیك هذا القرآن و إن كنت من قبله لمن الغافلین» یوسف /3
ما بهترین داستانها را بر تو حكایت می كنیم بدانچه وحی فرستادیم به سوی تو این قرآن را و اگر چه پیش از این از غافلان بودی.
با این مقدمه داستان یوسف آغاز می شود. نخست یوسف خواب یازده ستاره و ماه و خورشید را می بیند كه بر او سجده می برند. رؤیای خود را با پدر در میان می گذارد. اما یعقوب تأكید و توصیه می كند كه خواب خود را با برادرانت در میان مگذار، زیرا كه آنان بر تو نیرنگ می زنند و شیطان برای انسان دشمنی آشكار است. و سپس تأویل رؤیای یوسف را در عباراتی بس جامع بدو باز می گوید:
«و كذلك یجتبیك ربّك و یعلّمك من تأویل الأحادیث و یتمّ نعمته علیك و علی آل یعقوب كما أتمّها علی أبویك من قبل ابراهیم و اسحاق ان ربك علیم حكیم»
یوسف/6
پروردگار تو، تورا بر می گزیند و تأویل «احادیث» را به تو می آموزد و نعمتش را بر تو و بر «آل یعقوب» تمام می كند، چنان كه بر پدران تو، ابراهیم و اسحاق، پیش از این تمام كرده است. براستی كه پرودگار تو دانایی حكیم است.
قرآن از اینجا وارد داستان یوسف و برادرانش می شود. در آغاز توجه خواننده را به «آیات» ی كه در داستان یوسف و برادرانش تبیین گردیده است جلب می كند:
«لقد كان فی یوسف و إخوته آیات للسائلین» یوسف/7
بدرستی كه در (داستان) یوسف و برادرانش آیت هایی است برای پرسندگان.
نخست بیان حسادت آنان به یوسف و برادرش در نزد یعقوب در حالی كه اینان نیرومندتر و كارآمدترند، و گمراه دانستن یعقوب. سپس نقشۀ قتل یا افكندن یوسف در زمینی دور (گم ساختن یا واگذاشتن او دربیابان) و تصمیم بر این كه پس از این عمل از «صالحان» گردند! تصمیم به افكندن او در اعماق چاه گرفته می شود، تا برخی از كاروانیان او را برگیرند.
نقشۀ خود را عملی می كنند. به پدر می گویند: ای پدر، چه شود تو را كه ما را بر یوسف امین نمی شماری در حالی كه «ناصح» او هستیم. فردا او را با ما راهی كن تا بچرد و بازی كند، ما حافظ او هستیم. یعقوب می گوید: بردن او مرا اندوهگین می سازد و می ترسم درحالی كه شما از او غافل باشید، گرگ او را بخورد. می گویند: در حالی كه ما چنین نیرومند هستیم. اگر گرگ او را بخورد، بدرستی كه ما از زمره زیانكاران خواهیم بود.
سرانجام یوسف را می برند، و در حالی كه بر او گرد می آیند تا در عمق چاه فروافكنندش، خداوند به یوسف وحی می فرستد كه تو حتماً و یقیناً بدین كاری كه اكنون با تو می كنند، آگاهشان خواهی ساخت، در حالی كه هیچ درنیابند.
شبانگاه با حالتی گریان پیش پدر باز می گردند و می گویند: ای پدر، رفتیم مسابقه دهیم(!) یوسف را پیش وسائل مان بازگذاشتیم، پس گرگ او را خورد(!) و تأكید می كنند: كه تو حرف ما را باور نخواهی كرد، اگر چه ما راست بگوییم. سپس جامۀ خونین دروغین او را می آورند.
یعقوب می گوید: بلكه نفسهای شما برای شما این امر را بیاراست، شكیبایی زیباست، و از خداوند یاری خواسته می شود بر آنچه كه شما وصف می كنید. (از آیه 7 تا 18)
كاروانی می آید. سقای خود را بر سر چاه می فرستند، سقاء دلوش را می افكند و ناگهان:
«… قال یا بشری هذا غلام و أسرّوه بضاعة و الله علیم بما یعملون» یوسف /19
گفت ای مژده باد، این پسری است. و به عنوان كالایی برای سوداگری نهانش داشتند. در حالی كه خداوند دانا بود به آنچه می كردند.
«و شروه بثمن بخس دراهم معدودة و كانوا فیه من الزاهدین. و قال الذی اشتریه من مصر لامرأته أكرمی مثویه عسی أن ینفعنا أو نتّخذه ولداً و كذلك مكّنّا لیوسف فی الأرض و لنعلّمه من تأویل الاحادیث و الله غالب علی امره و لكنّ اكثر الناس لایعلمون»
یوسف/21
و فروختندش به بهایی اندك درهم هایی چند و بودند در او (در نگه داشتن او) از زاهدان(بی رغبتان). و گفت آن كه از مصر او را خرید به همسرش گرامی دار جایگاه او را شاید كه نفع دهدمان، یا به عنوان فرزند بگیریمش و بدین سان توانایی دادیم به یوسف در زمین و تا بیاموزیمش از تأویل احادیث» و خداوند غالب است بر امر او، ولی بیشتر مردم نمی دانند.
در انتهای این آیه، عبارت «و لكنّ اكثر الناس لایعلمون» را می توان به عنوان نقطۀ ختامی بر نكاتی كه قرآن تا اینجای داستان قصد توجه دادن خواننده را به آنها دارد، تلقی كرد. اگر این آیه به این عبارت ختم نمی شد، خواننده خود به خود به خواندن داستان ادامه می داد؛ حال آن كه با برخورد با این عبارت، ناگهان متوقف می شود و وادار می گردد در آنچه كه تاكنون از این قصه خوانده است تعمق كند.
بیان این جمله در این مقطع از داستان بارانگیزش نیرومندی را بر جان خواننده می نهد تا به نیروی كنجكاوی كه از دل و دماغ او بر می جوشاند، در آیاتی كه پیش از این آمده است به جست وجو برخیزد. شاید هیچ جملۀ توصیه وار دیگری مبنی بر بازگشت و درنگ در نكات ریز و ظریفی كه تاكنون در لابه لای این قصه گفته شده، یا سنن الهی كه در لابه لای این آیات تبیین گردیده، نمی توانست خواننده را به تأمّل و تعمق و احیاناً كشف این سنن وادارد، زیرا به طور معمول پیش زمینه آشنایی كه خواننده در مطالعه این گونه داستانها دارد، وی را به مرور و گذر و نگاه سطحی و دریافت كلیت داستان سوق می دهد.
چنان كه بیشتر ما جز كلیاتی از خطوط درشتی كه داستان یوسف را به صورت افسانه ای دلچسب و دلپذیر برای ما ساخته است، به یاد نداریم، و بیشتر نكات ظریف و حساس و اساسی كه قرآن با بیان این قصص، قصد تبیین آنها و متوجه ساختن ما را بدانها دارد غافلیم. و این نكته خود یكی از ابعادی است كه عبارت «و لكنّ اكثر الناس لایعلمون» به آن اشاره می كند.
در این آیه، آخرین جمله ای كه عبارت «ولكن اكثر الناس لایعلمون» نسبت بدان استدراك گردیده جملۀ «و الله غالب علی امره» است كه این خود به عنوان نتیجۀ ماجرا (تا اینجای داستان) و حكمی كه «واقعیت حكومت» آن، در كلیه شئون زندگی، اینك با بیان این داستان به اثبات رسیده اعلام گردیده است.
برخی مرجع ضمیر را در «امره» خداوند دانسته اند، و برخی یوسف. در صورت نخست معنای جمله و مقصودی كه نسبت به آن استدراك شده است، چنین می شود: «خداوند غالب است برامر خود، ولی بیشتر مردم نمی دانند»، و در صورت دوم چنین: «خداوند غالب است بر امر یوسف ولی بیشتر مردم نمی دانند».
اما در هر صورت چه ضمیر راجع به خداوند باشد و چه به یوسف، آنچه را كه بیشتر مردم نمی داند، غلبه و چیرگی خداوند است بر امور، كه در داستان یوسف وجهی از چگونگی این غلبه تبیین گردیده است. و خداوند با بیان این سخن در پایان نخستین مرحلۀ زندگی یوسف، به عنوان یك حكم ثابت شده، و مقصود غایی از بیان داستان یوسف و برادرانش در این مقطع، توجه ما را بدان جلب می كند، این سخن اعطای خودآگاهی و كلید بینایی است به ما از سوی خداوند.
اینك خداوند از ما می خواهد و ما را موظف می گرداند كه داستان زندگی یوسف را و نیز متعاقب آن داستان زندگی خود را با این «بینش» و «اعتقاد» دنبال كنیم. بینش و اعتقادی كه در تمامی شئون زندگی، به غلبۀ حقیقی و واقعی خداوند بر امور واقف و معترف است، و آن را از لابه لای ماجراهایی كه تجربه می كند، یا می خواهند یا می شنود، «می بیند».
وجهی از منظور و مفهوم غلبۀ خداوند برامور كه جنبۀ قهر و ستیز دارد و در داستان یوسف و برادرانش چشمگیر است، و در آغاز توجه خواننده بدان جلب می شود، در رابطه با حوادث و ماجراهایی است كه بر اثر كینه و حسادت برادران او برای یوسف پدید آمده است. و گویا به عنوان زمینه هایی منفی و بازدارنده علیه یوسف و امری كه او به خاطرش آفریده شده است، رخ نموده اند.
خواننده بیان «والله غالب علی امره» را در اینجا اشاره بدین نكته می یابد كه به رغم شرایطی كه برای خواری و نكبت یوسف فراهم آوردند ـ و بدین ترتیب عناصر فراهم آورندۀ آن (برادران یوسف) خودآگاهانه و یا ناخودآگاهانه بر علیه «امر خدا» و مقصودی كه وی برای یوسف در نظر گرفته بود (امر یوسف) اقدام كرده بودند ـ خداوند امرخود را غالب گردانید.
اما وجهی دیگر از منظور و مفهوم غلبۀ خداوند بر امور، كه از نظر ما اساسی تر است و اشاره آیه در این داستان بدان می باشد و مفهوم یادشده را نیز به گونه ای دیگر دربر می گیرد، عبارت است از حضور چیره و غالب ذاتی مدبّر و آگاه كه برای مقصود خود طرح و نقشۀ دقیق و همه جانبه ای كشیده است، و در لحظه لحظۀ پیاده نمودن آن از لابله ای رویدادهای گوناگونی كه خلق می نماید حضور حكیمانه خود را به اثبات می رساند. ذاتی كه تمامی ماجراها را با مقصود و هدف و منظوری خاص پدید می آورد كه این همان خلق است و آنها را به سر منزل مقصودی كه برای هر حادثه و هر خلق در نظر گرفته است، «هدایت» می نماید كه همان امر است:
«ألا له الخلق و الامر تبارك الله ربّ العالمین» اعراف/54
هان، برای اوست خلق و امر، بزرگ است الله، پروردگار جهانیان.
در چنین مالكیت مطلقه ای نسبت به خلق و امر است كه این نتیجه به دست می آید كه در تمامی شئون حیات، «امر» اوست كه غلبه دارد، و هیچ امر دیگری خارج از حوزۀ تأثیر و نفوذ امر او جریان نمی یابد: و الله غالب علی امره.
امر خداوند، یعنی فرمان، شأن و كار او. ما در اینجا با یك نوع جهان بینی سروكار داریم كه تمامی سطوح هستی را جلوه هایی از خلق و امر او می داند. در جهانی زندگی می كنیم كه تار و پودش ازخلق و امر او بافته شده است . هرگونه حیاتی از مادون ترین حیات نباتی تا والاترین حیات روحی، جلوه ای از خلق و امر اوست.
حیات ساخته ای است از اموری زنده و جاری و چند پهلو و معین و متعین در میان مخلوقات. هر خلقی یك امر است، و هر امری یك خلق. هرگونه تخیلی، هر گونه فكری، هرگونه عملی و فعلی، خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه، غریزی یا اكتسابی، یك امر است و یك خلق.
زندگی از امر و خلق ساخته شده است، مصدر صدور آن خداوند است. صاحب همۀ امور اوست، چنان كه صاحب همۀ خلق ها اوست (بل لله الامر جمیعاً ـ رعد/31) مدبر امور است (یدبّر الأمر یفصّل الآیات ـ رعد /2) مقدّر و اندازه دهندۀ امور است (و كان امرالله قدراً مقدوراً ـ احزاب/37)، از این رو تمامی امور متعلق به اوست و در حوزۀ اقتدار او می گردد. امور گذشته و آینده، معدوم و موجود، قدیم و جدید، آغاز و انجام، همه بسته و متعلق به اوست و برای او در گردش است (لله الامر من قبل و من بعد ـ روم/4) امر اوست كه در تمامی شئون حیات نافذ است. زندگی انسان در حوزۀ اقتدار امر او می گردد.
زندگی هر انسانی خود یك «امر» است؛ «امر»ی است كه او بخاطرش انسان را خلق كرده است. از این رو هر انسانی وظیفه دارد امر جاری خداوند را بر حیات فردی خود ـ كه از این نظر می توان آن را امر منحصر به فرد خود او نامید، و او بخاطرش آفریده شده است ـ كشف نماید، در چگونگی غلبۀ امر او بر شئون زندگی خود تفحص كند، چگونگی غلبۀ امر او را بر حیات خود درك كند، و با تطابق «مشی» خویش (اعمال و انگیزه هایش) بر امر او حیات خود را در مسیر امر او افكند. و بدین سان خود را از گردونۀ پوچی و سردرگمی و هراس و ضعف، نجات بخشاید.
این همان «چرا»ی زندگی هر انسانی است. اما هر انسانی تا نسبت به امری كه بخاطرش آفریده شده غافل است و آن را نمی شناسد و جریان آن را در زندگی خود نمی یابد، فقط یك «انفعال» است. شناوری است كه بر خلاف جریان شتابان رودخانۀ آفرینش و «امر» عظیم جاری بر مبدأ و مقصد و حركت آن شنا می كند. رود او را می برد، اما او در جان خود احساس «آزادی» و رهایی نیروهایش را ندارد. موجودی است خسته و رنجور و سردرگم و همیشه شكست خورده كه «امور» به كامش نمی گردد و دست و پایی بیهوده می زند.
از این رو جهان را پوچ، و خود را به خود وانهاده و تنها و غریب و زندانی و شلاق خور امواجی می یابد كه برخلاف خواست او و عمل او در جریان است، زیرا خواست و عمل او بر علیه ناموسی است كه حیات بر آن جریان دارد. به تخته پاره هایی چنگ می زند كه آنها نیز مقهور قدرت جاری بر مسیر و هدف متعالی است كه رود بدان سو می رود. از اینجاست كه هر انسانی فقط یك «عمل» است. یك انتخاب است و دگر هیچ.
زندگی یوسف آینه ای است كه چگونگی غلبۀ امر خداوند را بر شئون حیات هدفدار یك انسان نشان می دهد. امر خداوند در این داستان، مقصود و هدفی است كه یوسف به خاطرش آفریده شده است: نبوت و رسالت. از این نظر، این امر كه سرنوشت یوسف و تمامی مراحل زندگی و ابعاد مختلف حیات او را فرا می گیرد، امر یوسف نیز هست. چگونگی مراحل تكوین این امر، از هم آغاز نموده می شود. زمینۀ روحی و شرایط مادی تكوین امر در هر مرحله، برای او و دیگران فراهم می آید.
نقش انسانها و موضعی كه هر كدام در رابطه با ابزار اتخاذ می كنند، بررسی می شود. ابعاد لطف و قهر غلبۀ امر در این رابطه نشان داده می شود؛ آنان كه مشی (انگیزه ها، اراده و اعمال) خود را منطبق با امر خدا و جهت آن می سازند، به رستگاری و فلاح می رسند (یوسف و یعقوب) و آنان كه برخلاف آن تلاش می كنند، مقهور غلبه امر می شوند و به خواری و نكبت می افتند، و به عنوان عناصری كور و ناآگاه كه هیچ بهره ای از لطف امر ندارند، عهده دار نقشهای منفی ای می شوند كه نمایش مثبت غلبۀ امر به وجود آنان نیز نیاز دارد.
یوسف نخست خواب یازده ستاره، ماه و خورشید را می بیند كه بر او سجده می برند. این نخستین تحریك قوی روح یوسف است كه ناگهان او را از دنیای محسوسات و غرایز و حوزۀ بستۀ زندگی روزمره و تاریك فراز می آورد. و دریچه غیب را به روی او می گشاید و در دنیای مرموز و اسرارآمیز رؤیا سیر می دهد.
آیا این فقط یك رؤیای كودكانه است، یا واقعیتی است كه درآینده به وقوع خواهد پیوست، یا آرزویی است شیرین و نشاط آور، یا گونه ای الهام و وحی؟
هر چه هست تأثیر آن بر روح یوسف بسیار مثبت است. خواب او، خوابی است روشن، زلال و اطمینان بخش كه بزرگی و برتری گوهر انسانی را نمایش می دهد. كودكی یا نوجوانی در محور كائنات ایستاده است و بزرگ ترین آیات هستی كه خود برای بعضی از اقوام در زمرۀ خدایان شمرده می شوند و آدمیان را در پایشان قربانی می كنند، بر او سجده می برند.
كیفیت این رؤیا بسیار غریب است. دیدار «سجدۀ» خورشید و ماه و ستارگان نمی تواند دیداری با چشم سر بوده باشد. فعل «رأیت» (دیدم) نیز به جای «نظرت» (نگریستم) دلالت بر دیدنی با چشم دل و روح و دریافتی عمیق و مطمئن می كند، كه می رساند آنچه را كه یوسف درخواب دیده است، به طور مستقیم چنین ادراكی را با قوتی شگرف در روح او پدید آورده است.
بویژه تكرار دوبارۀ این فعل و تكرار دوبارۀ جمله، حالت شخصی را نمایان می سازد كه از سویی به آنچه كه دیده است، خود مطمئن است و یقین دارد، و از دیگر سو می ترسد كه مخاطبش سخن او را باور نكند، یا آن را حمل بر احلام آشفته نماید. همچنین اضطرابی روانی را نشان می دهد كه ناشی از یقین و اطمینان است نسبت به آنچه كه دیده، و عدم درك و فهم تأویل و مقصود غایی از این دیدار؛ از این رو شمرده شمرده و با دقت، و با تأكید مكرر سخن می گوید:
«… یا أبت إنّی رأیت أحد عشر كوكباً و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین»
یوسف/4
… ای پدر براستی كه من یازده ستاره و خورشید و ماه را دیدم. دیدمشان كه برای من سجده می كنند.
بی شك پاكی و خردسالی و تربیتش در دامان پدری پیامبر، نیز زمینۀ مساعدی را برای چنین دریافتی فراهم آورده است. تأویل این رؤیا از زبان یعقوب، توجه و تكیه یوسف را بر غیب و ذات زنده ای كه در پشت پردۀ محسوسات سررشتۀ امور را به دست دارد، افزایش می دهد. بی تردید یوسف در این شرایط كه از یعقوب شنیده است: «خداوند تو را بر می گزیند و علم تأویل احادیث را به تو می آموزد» جز به برگزینندۀ خود و علمی كه باید بیاموزد نمی اندیشد.
این نكته خود هر چه بیشتر او را از دنیای محسوسات و مشهودات دورتر می سازد و به كشف رابطه های مرموز و حقایقی كه ماورای جهان محسوسات و مشهودات قرار گرفته است، سوق می دهد ـ و چشم او را بیش از هر جا به دنیای درون می گشاید، و او را به اندیشیدن دربارۀ خود و سرنوشتی كه برایش رقم خورده است، وادار می سازد.
آیه ای از كه زبان یعقوب در تأویل رؤیای یوسف، وارد شده است برای یوسف كه مخاطب آن است، معنی هایی بس شگفت و عمیق و مسؤولیت آور دارد. این آیه دوباره جای درنگ دارد، زیرا تمامی هستی یوسف را در بر می گیرد و آینده اش و مسؤولیتش و سرنوشتش را رقم می زند:
«و كذلك یجتبیك ربّك و یعلّمك من تأویل الأحادیث و یتمّ نعمته علیك و علی آل یعقوب كما أتمّها علی أبویك من قبل ابراهیم و اسحق إنّ ربّك علیم حكیم»
یوسف/ 6
و بدین سان خداوند تو را بر می گزیند و از تأویل سخنان به تو می آموزد و نعمتش را بر تو و بر آل یعقوب تمام می كند، چنان كه پیش از این بر پدران تو ابراهیم و اسحاق تمام كرده است. براستی كه پروردگار تو علیمی حكیم است.
بدین سان یوسف با جایگاه خویش در هستی آشنا می شود. امری را كه به خاطرش آفریده شده در می یابد، و به سرنوشتی كه خداوند برایش رقم زده است آگاه می گردد. وخود را برای پذیرش مسؤولیتی كه در انتظارش هست، آماده می سازد. تكیۀ آیه بر اینكه این برگزیدگی و آموزش تأویل احادیث، اتمام و اكمال نعمت پروردگاری بر تو و بر آل یعقوب است، مثبت بودن و اندیشمند بودن و افتخارآمیز بودن این امر را برای یوسف نشان می دهد.
این سخن و نیز تأكید دیگری كه بر «علیم و حكیم بودن پروردگار تو» شده است، یوسف را آماده می سازد تا در ابتلائات سختی كه در پیش روی دارد خود را نبازد، و با یادآوری امر خود به عنوان نعمتی بر خود و بر خاندان یعقوب، تمایل و تكیه اش بر آن نجات بخشی كه تنها كسی است كه برخلاف شرایط، آدمی را از قعر ظلمات فراز می آورد و سربلندی و رستگاری و آزادگی اش، می بخشاید افزایش یابد. یادآوری ابراهیم و اسحق، جهتی را كه یوسف در اعتقاد و درعمل، بویژه آن هنگام كه گرفتار توطئه شیطان و وسوسه های او شده است، بایستی اتخاذ كند تا نجات یابد و سربلند گردد نشان می دهد.
بی شك عظمت شخصیت و مسؤولیت و كار اینان از چشم یوسف جوان پنهان نبوده است، هر چند ممكن است در آن سنین، عمق آن برایش قابل درك نبوده باشد، اما همین قدر هست كه شخصیت برجسته و معروف و محترم اینان در نزد مردم و پدر و خانوادۀ خود، برای یوسفی كه اینك نامش را در ردیف اینان، و امرش را همسنگ و همطراز امر اینان شنیده است، مسؤولیت آور است. و این خود عامل دیگری است كه او را در حفظ ایمان و اعتقادش به خدا و لطف او در سختی ها و رنجها و ابتلائات، مهیا می سازد.
از سوی دیگر تأویل این خواب از زبان یعقوب، یعقوب را نیز برای آزمایشی كه در پیش روی دارد آماده می كند: جدایی از فرزند دلبندی كه قرار است مسؤولیت نبوت را پس ازگذر از ابتلائات سختی كه در پیش دارد، بر عهده گیرد. یعقوب كسی است كه در نهایت صداقت و محبت و عشق نسبت به فرزند خود قرار دارد، اما تنها یك پدر نیست، بلكه علاوه بر این خود پیامبری است صاحب علم و حكمت خداوندی، كه به «اصطفای» فردی از ذریه خود به مقام نبوت و رسالت آرزومند است. او می داند كه برای رسیدن به این مقام، فرزندش از آزمون های هولناكی بایستی بگذرد، و این نگرانی یعقوب را دامن می زند.
اقرار یعقوب به علیم و حكیم بودن پروردگار، نه تنها آرامش و اطمینانی است برای یوسف، بلكه برای خود او نیز تكیه گاه استواری است تا در رنج جانكاه جدایی و نگرانی از سرنوشت عزیزی كه حوادثی جانگداز در انتظار دارد و هیچ كاری از دست پدر ساخته نیست، نلغزد و به لطف و فضل و نعمت خداوند برخود و بر خاندان خود مشكوك نشود. هر چند چشمانش از اندوه و حزن سفید گردد:
«وابیضّت عیناه من الحزن و هو كظیم»
و دو چشمش از اندوه سفید شدند و او خوددار و خشم فروخورده بود.
شرایط یعقوب در این لحظات از شرایط یوسف دشوارتر است. از همان لحظه ای كه یوسف خواب خود را با پدر در میان می گذارد، ابتلای یعقوب نیز آغاز می شود. یعقوب از حدت و شدّت كینه و حسادت برادران یوسف به او با خبر است. اما نمی تواند از بردن یوسف ممانعت ورزد، زیرا در عمل بینه ای كه به وی اجازۀ چنین كاری را بدهد در دست ندارد. هر چند ازنیت آنان مطلع است، اما قصاص قبل از جنایت نمی تواند بكند. و آنان در برابر یعقوب چیزی از خود بروز نداده اند كه نشانۀ حسادت و كینه آنان به یوسف باشد، تا آنجا كه حتی این امر بدانان این اجازه را می دهد كه به رغم احساس و نیت باطنی خود ادعا كنند كه ما برای یوسف «ناصح» هستیم؛ كسانی هستیم كه خیر او را می خواهیم و آنچه را كه به مصحلت او باشد، بدو توصیه می كنیم.
از سوی دیگر اگر به تأویلی كه خود از خواب یوسف كرده است، مطمئن است و یقین دارد، و اگر این علم را او نیز ازخداوند آموخته است، پس اینك چگونه می تواند نگران یوسف باشد. اگر یعقوب در این لحظات به نگه داشتن یوسف پافشاری كند، چنان است كه هم خود را تكذیب كرده است و هم به خداوند و وعده اش مشكوك شده است. این است كه با آن كه نمی تواند احساسات پدری خود را پنهان سازد، به خدا هم نمی تواند مشكوك شود.
این سخن یعقوب به برادران یوسف كه «می ترسم گرگ او را بخورد» پیش از آنكه هر اتفاقی بیافتد، می تواند خود بیان كنندۀ عالی ترین و نیز تنها تلاشی باشد كه در این شرایط سخت اخلاقی و شرعی و مذهبی برای نجات یوسف از چنگ برادرانش انجام داده است.
می گوید: «می ترسم گرگ او را بخورد» كه اگر اینان نقشۀ قتل او را كشیده اند، به یاد این پیشگویی پدر بیافتند، و با بیدار شدن احساس شرم از رویارویی دوباره با پدر و آوردن خبر مرگ او سست شده و از قتل او منصرف گردند. یعقوب در اینجا در واقع بر یك خاصۀ روان شناسانه تكیه می كند. چشمان یعقوب را تنها اندوه نگرانی و جدایی از یوسف سفید نكرده است، بلكه جهل و بی شعوری و بی شرمی و در یك كلمه شیطان زدگی سایر فرزندانش نیز دخیل بوده است:
«فصبر جمیل و الله المستعان علی ما تصفون»
پس شكیبایی زیباست، و خداوند است یاری خواسته شده بر آنچه شما وصف می كنید.
این سخن یعقوب در شرایطی كه خبر مرگ یوسف را می آورند، و بویژه تكیۀ او بر «شكیبایی زیباست» جانی را نشان می دهد كه در برابر امر خداوند، با خضوع تمام سرتسلیم فرود آورده است و یكسره بر «الله مستعان» تكیه كرده است. مطلق تسلیم و مطلق اعتماد و مطلق ایمان را نشان می دهد. بدین سان خداوند یعقوب را نیز آماده می سازد.
سپس یوسف در حوزۀ كید و نیرنگ برادرانش می افتد؛ نخستین آزمایش و ابتلایی سخت و هراسناك برای نوجوانی كه تاكنون جز نوازشهای پدر را نچشیده است، به منظور پالودن و نزدیك تر ساختنش به خدا. تجربۀ دشمنی شیطان با انسان كه یعقوب پیش از این او را بدان هشدار داده است. نتیجۀ ایجاد بیزاری و نفرت در یوسف از شیطان و وسوسه های او و حاصل: افزایش احساس «نیاز» او به خدا.
با هرگام كه یوسف به «غیابت الجبّ» (ظلمات اعماق چاه) نزدیك تر می شود، سایر عواملی كه ممكن است وی برای نجات خویش بدانها بیاندیشد، رنگ می بازند و متعاقب آن نیاز و توجه و تكیه اش به خدا، و انتظارش از لطف او افزایش می یابد. یوسف در این شرایط كه از هر سو در حلقۀ محاصرۀ برادرانش قرار گرفته، و در كشمكش فروافكندنش در چاه و به چنگ آوردن پیراهنش مورد ضرب و شتم واقع شده و به غایت آزردگی و بی پناهی رسیده، جز به خداوند نمی تواند پناه ببرد و جز به او نمی تواند امید ببندد، زیرا هیچ گونه عاملی و دستاویزی كه بتواند وی را ازكید شیطان كه در مكر وحسادت و كینۀ برادرانش تجلی یافته نجاتش بخشاید، در آن بیابانی كه فقط اوست و از هر سو راه گریز و نجات را بر او بسته اند، و ظلمات و هراس چاه و تنهایی و مرگ را در پیش چشم دارد، وجود ندارد.
اینجاست كه تمامی آن هدایتگری هایی كه در تعبیر رؤیای خود از یعقوب شنیده است، به كارش می آید، این است كه گامی دیگر با پالودگی تمام، و بریدگی كامل از هرگونه عاملی كه برای نجات ممكن است در تصورش بگنجد، به خدا نزدیك تر می شود. و خداوند در این لحظه است كه او را چنان كه ندایی در گوشش، محرمانه نجوا می كند، به وحی خود اطمینان می بخشد:
«لتنّبئنّهم بأمرهم هذا و هم لایشعرون» یوسف/15
تو حتماً و یقیناً بدین كارشان آگاهشان خواهی ساخت، در حالی كه ایشان در نمی یابند.
حتماً «و هم لایشعرون» اشاره به زمان حال واقعه، یعنی در لحظۀ به چاه افكندن یوسف دارد، خداوند با این بیان نه تنها به یوسف اطمینان زنده ماندن ونجات می بخشد، بلكه بدو اطمینان می دهد كه براینان برتری خواهد یافت. و رؤیای او به همان تأویلی كه یعقوب كرده است، خواهد انجامید.
حقارت و بی بهایی برای كسی كه گرانبهاترین گوهر زندگی پدر بوده است؛ این تجربه، یوسف را با ورود سایر بردگان آشنا می سازد، و جهت رسالت و مسؤولیت آیندۀ او را بدو باز می نمایاند؛ چنان كه بعدها خواهیم دید كه او توحید را نخستین بار در میان بردگان مطرح می سازد و آنان را به بریدن و رها ساختن عبودیت اربابانی جز خدا فرا می خواند.
پس از این، فروش او در مصر به «ثمنی بخس» در شرایطی كه یوسف جوان از همه كس و همه چیز بریده، و دلش تنها به فضل خدا كه اینك گوشه ای از آن را تجربه كرده است اطمینان یافته است:
«وقال الذی اشتریه من مصر لامرأته أكرمی مثویه عسی ان ینفعنا او نتخذه ولداً و كذلك مكّنا لیوسف فی الأرض و لنعلّمه من تأویل الأحادیث و الله غالب علی أمره و لكنّ أكثر الناس لایعلمون» یوسف/21
و آن مصری كه او را خرید به همسرش گفت: گرامی دار جایگاه او را، شاید كه نفع دهدمان یا به عنوان فرزند بگیریمش. و بدین سان قدربخشیدیم به یوسف در زمین و تا بیاموزیمش از تأویل سخنان. و خداوند غالب است بر امر او (یا امرخود)، ولی بیشتر مردم نمی دانند.
و بدین سان خداوند با ایجاد احساس محبت یا دلسوزی یا نیاز، و یا طمع در قلب عزیز مصر (عسی أن ینفعنا او نتخذه ولداً) كه شاید فرزندی نداشته است و امیدوار بوده كه اگر این غلام جوان را توانست دوست بدارد، به عنوان فرزند خود برگیرد، و اگر نه چنانش تربیت كند كه به او نفع برساند، یوسف را در خانۀ او جای می دهد. و با گرامی داشتنش در نزد آنان، ناملایماتی را كه بر اثر جدا ساختن او از تكیه گاه های مادی و معنوی اش (پدر خانواده) و چشیدن طعم خیانت برادران و هراس مرگ و تنهایی در قعر ظلمات چاه و حقارت بردگی، بر روح حساس و جوانش آوار شده بودند و وی را رنجور و ناتوان ساخته بودند، مرهم می نهد.
این گونه خداوند، قدرت روحی و جسمی مادی و معنوی از كف رفتۀ او را بدو باز می بخشد. قدرتی كه این بار روح او نه با تكیه بر یعقوب و نوازشهای او، بلكه در گذر رویدادهایی كسب كرده است كه روح او مبدأ آن را جز از سوی خداوند «غالب بر امور» نمی تواند بداند. و بدین سان خداوند با آسوده ساختن خیال او از نیازمندی و فقر و تنهایی، و بویژه «بی پناهی» با یافتن آن پناهگاه حقیقی خود، و درك رحمت و نعمت او زمینه را برای رشد و رساندن او به مرحله ای كه قابلیت آموختن علم و حكمت پروردگاری را بیابد، فراهم می نماید.
این گوشه ای از غلبۀ خداوند بر امور است كه در این داستان بیان گردیده است. «و لكن اكثر الناس لایعلمون»، اما بیشتر مردم نمی دانند؛ به غلبه خداوند بر امور واقف نیستند و از این رو امر خود را با امر خدا تطابق نمی دهند، وخودآگاهانه و یا ناخودآگاهانه بر خلاف امر خدا دست به اقدام می زنند، اما خداوند امر خود را غالب می گرداند.
بیشتر مردم بر سنت هایی كه از خلال آن انسانی رشد می كند و به مرحلۀ بلوغ فكری و روحی می رسد و جایگاه علم خداوندی می گردد آگاهی ندارند. به حكمتی كه در پس پشت حوادث و ابتلائات زندگی نهفته است، واقف نیستند؛ نمی دانند برای اینكه انسانی به مرحله ای برسد كه دارای بینشی یوسف وار گردد، لازم است از كوران حوادث بسیاری بگذرد تا پالوده و پاك شود، و با تكیه و ایمان به غلبه و چیرگی خداوند بر امور، از چنگ غلبه و چیرگی دیگران بر امر خود، و نیز از پندار آن آزاد و رها گردد، و بدان مرحله از رشد و شكوفایی برسد كه قابلیت تعلیم و شناخت علم و حكمت خداوند را بیابد؛ علم وحكمتی كه انسان را قدرت می بخشد و در حوادث و ابتلائات، پشتیبان و مددكار او می گردد.
ندانستن همین امر است كه به سستی اراده و زبونی روح و وثوق و اطمینان نداشتن به غلبۀ حقیقت می انجامد. و در نتیجه او را به روی آوردن به سوی معبودانی جز خدا، و متأثر شدن از وسوسه های شیطان، و تكیه كردن بر وسائل و عوامل بی بنیادی كه اندیشۀ كم سو و منفعت طلب و خودبین آدمی نشان می دهد می كشاند. و این همه خود باعث بروز انواع ترس ها، ذلت ها، شكست ها، خواری ها و ظلم ها نسبت به خود و دیگران می شود. و در پایان كمر زندگی آدمی را می شكند، و او را برده و پروردۀ شیطان بار می آورد.